.comment-link {margin-left:.6em;}

سکوت سنگين

Saturday, April 29, 2006

صحنه‌های ماندگار - ۲









فيلم: يوزپلنگ (1963)
پرنس سالينا (برت لنکستر) در مرز ميانسالی و کهولت و در هنگامه جنبش ناسيوناليستی ايتاليا، قلمرو و عظمت خود را از دست رفته می‌بيند. حداقل از اين خوشحال است که برادرزاده‌اش، تانکردی (آلن دلون) قرار است با دختر شهردار، آنجليکا (کلوديا کارديناله) ازدواج کند. در مهمانی باشکوه، آنجليکا از عموی نامزدش، پرنس سالينا درخواست رقص والتز می‌کند. پرنس مردد است در نهايت می‌پذيرد و جلوی چشم نسل قديم و جديد در سالن با عروس خانواده می‌رقصد. تانکردی او را تحسين می‌کند. آنجليکا از او می‌خواهد با آنها سر ميز شام بيايد. پرنس فروتنانه می‌گويد که جوانی خودش را فراموش نکرده و خوب می‌داند چقدر حضور يک پيرمرد فرتوت سر ميز شام برای جوانان خسته‌کننده است. آنها می‌روند. به محض جدايی زوج جوان، پيرمردها و پيرزن‌ها دور پرنس حلقه می‌زنند و به او بخاطر رقص زيبايش تبريک می‌گويند. پيری او را در کام خود می‌کشد. پرنس توجهی به آنها نمی‌کند. دوربين کاری به اطرافيان پرنس ندارد، روی صورت او زوم می‌کند، صورتی که بی‌وقفه زوج جوان را نظاره‌گر است؛ رويايی از دست رفته...


Movie: Leopard (1963)

Prince Salina is on the verge of getting old and in the middle of Italian nationalist movement and political turmoil. He feels he is about to lose all of his power. However, he is happy that his nephew, Tancredi (Alain Delon) is in love with mayor's daughter, Angelica (Claudia Cardinale) and they are going to marry very soon. In a sumptuous party, Angelica asks the prince to dance with her. Prince is hesitant at first but eventually accepts and in front of new and old generation performs a spectacular waltz with Angelica. Tancredi admires him. Angelica asks him to join them at the dinner table. Prince humbly refuses and says that his memories of the youth are still vivid and he know very well how tiresome it is for the young people to have an old uncle at the dinner. The young couple leave. As soon as they go, the old guests come towards the prince to gives their appreciation on his dance. It's as if senility engulfs him. He doesn't pay any attention to them. Camera too. It only shows his face looking inexorably at the young couple; at the dreams unfulfilled...

Tuesday, April 25, 2006

بابای ليلی زن بود يا مرد بود؟

می‌دونم که ديگه اين بحث کهنه شده و نوشتن در مورد ابراهيم گلستان و کتابش و جنگ و دعواها و عقده‌گشايی‌های اجتناب‌پذير و ناپذير پنهانی و آشکار بعدش چندان تلالويی نداره. خود من جز همون نسلی هستم که هيچکدوم از فيلمهاش رو نديدم و هيچکدوم ترجمه‌ها و رمانهاش رو نخوندم («خروس» رو با خودم آوردم اينجا که بخونم ولی هنوز فرصت روحی و زمانی مناسب رو پيدا نکردم) و کتاب مصاحبه جنجالی‌ش رو توی هواپيمای لندن به ونکوور خوندم و طبعا ارجاعات بعضی جاهاش رو نمی‌فهميدم که البته جماعت «روشنفکر»مون حتما فهميدن.
حالا نمی‌خوام در مورد اين کتاب و بد و بيراه‌هاش و جوابهای دلسوزانه و بی‌رحمانه‌ای که دريافت کرده چيزی بنويسم که هر نوشته‌ای در اين مورد تکه چوب خشکيه که روی اين خرمن کينه‌های کهنه ريخته می‌شه (هرچند آبشارک نحيف اين وبلاگ چندان تغييری در تسونامی دُرگفته‌های «روشنفکر»های عزٓيزمون ايجاد نمی‌کنه). فقط ديدگاهم رو در مورد جامعه روشنفکرمون می‌نويسم، خيلی کوتاه و بدون حاشيه‌روی. من شايد کلا يکی دو سال کم و بيش با اين جماعت دم‌خور شدم. هرچند دريچه ورودم از طريق سينمايی‌نويسان بود ولی شکر خدا چون معمولا «روشنفکر»های ما در هر زمينه‌‌ای خبره هستند و می‌تونن همزمان راجع‌به تعزيه در ايران و تاثير انقلاب فرانسه روی هنر داد سخن بدن، کم‌کم با خيلی‌هاشون قاطی شدم. بهرحال سرنوشت طوری بود که دو سال پيش از ايران خارج شدم، قبل اينکه احتمالا تبديل به «خودی» بشم و چشمانم صرفا ناظر ماند. توی اين مدت دو نفر رو نمی‌شد پيدا کرد که همديگه رو تاييد کنن. همه با هم يا کارد و پنير بودن يا مار و پونه. فلانی چون اون يکی دو تا کتاب فلان نويسنده رو نخونده بود می‌گفت حق نداره راجع به اون يکی نويسنده اظهارنظر کنه. اين يکی چون اون يکی سرش رو بالا گرفته می‌گفت خودشو گم کرده. يکی چون از يه فيلمی خوشش اومده بود مجازاتش اعدام هنری بود. يکی چون قرار بوده از يه فيلمی خوشش بياد و حالا نيومده بود خائن به اصول خودش معرفی می‌شد. پشت سر هم بدترين‌ها می‌گفتن و جلوی هم سوی ديگر رو نگاه می‌کردند؛ در اقليمی نمی‌گنجيدند. جالب بود که بعضا باسواد هم بودن و بعضا فرق حرفهايشان فرق عنب و انگور بود ولی از هم تبری می‌جستن چون خود رو برتر می‌دونستن. همونطور که گفتم حرف خاصی ندارم بزنم چون فقط ناظر بودم ولی کاش با هم مهربان‌تر بوديم...

Monday, April 24, 2006

سياهه‌ای از بهترين فيلمنامه‌های تاريخ

اخيرا انجمن نويسنده‌های آمريکا فهرست صد و يکی از بهترين فيلمنامه‌های تاريخ سينما رو به ترتيب اولويت انتخاب کرده. ظاهرا هر فيلمنامه‌نويسی که عضو انجمن بوده ده تا فيلمنامه برترش رو نوشته و اينطور که توضيح دادن مهم نبوده که فيلم متعلق به کدوم کشور بوده. «کازابلانکا»، «پدرخوانده»، «محله چينی‌ها» و «همشهری کين» در رده‌های اول تا چهارم هستن. نکته‌های زير در مورد اين فهرست به چشم می‌خوره:
۱. با اينکه گفته شده فيلمها هرچيزی می‌تونن باشن ولی با نگاهی که من کردم فقط دو تا فيلم غير انگليسی زبان («توهم بزرگ» و «هشت و نيم») بين فيلمها ديده می‌شن. شايد بعضی از نويسنده‌ها فقط فيلمهای انگليسی‌زبان رو در نظر گرفتن ولی اگه اينجور نباشه يعنی واقعا فيلمهای غير انگليسی فقط ۲٪ از کل ۱۰۰ فيلمنامه اول رو دارن؟
۲. توی ۱۵ فيلم اول سه فيلم متعلق به «بيلی وايلدر» است که در فيلمنامه همشون هم نقش داشته.
۳. اسم «وودی آلن»‌ در کنار چهار فيلم ديده می‌شه.
۴. معلوم نيس واقعا معيار انتخاب در مورد بعضی فيلمها چی بوده. «شکسپير عاشق» يا «حس ششم» بين ۱۰۰ فيلمنامه برتر تاريخ؟ به نظر مياد بعضی وقتها توجه صرفا به نو بودن ايده اوليه رفته تا کليت فيلمنامه.
۵. نمرديم و يه ليست ديديم که اسم اولش «همشهری کين» نيست!

Thursday, April 20, 2006

صحنه‌های ماندگار - ۱



فيلم: آمورس پروس - 2000
والريا مانکن موفقی بوده که حالا بر اثر تصادف بايد تا آخر عمر روی صندلی چرخدار بنشيند. در خانه‌ای زندگی می‌کند که مردی که دوستش دارد برايش گرفته و عليرغم حال و روزش دوستش دارد. تنها دلخوشی‌اش، بيلبورد تبليغاتی بزرگ روبروی پنجره‌اش است که عکس تبليغاتی او را آويزان کرده: صرفا خاطره‌ای از دوران سپری‌شده گذشته. کارش به بيمارستان می‌کشد، با مرد جروبحث‌اش می‌شود، وقتی به خانه می‌رسد با صندلی چرخدار به سمت پنجره می‌رود. بيلبورد خالی است و آماده اجاره برای تبليغی ديگر. دوران او گذشته است. مرد به سمت او می‌آيد. دستانش را دور گردن والريا می‌اندازد. والريا بغض کرده. آرام دستان مرد را می‌گيرد. آخرين سرپناه... کات


Movie: Amores Perros (2000)
Valeria was a successful pretty model but now after a car accident is paralysed for the rest of her life. She lives in an apartment provided by her lover. Her only relief is a huge billboard in front of her window, hanging an ad showing her in her better days, reminiscent of the good time gone. She goes through a surgery and then has a fight with her lover. When she gets back home leads her wheelchair toward the window. The ad on the billboard is removed and the space is available. Now she belongs to the past. Man walks towards her, puts his hands round her neck. She is about to cry, holds his hands tightly, after all he is her last refuge... Cut

Wednesday, April 19, 2006

قال تارانتينو

يه جمله‌ای از تارانتينو خوندم ديدم بنده خدا راست می‌گه. جمله رو ترجمه کردم و سعی کردم لحن تارانتينويی‌ش رو حفظ کنم: «بابا خب معلومه که «کيل بيل» خشنه. مثلا خير سرتون دارين يه فيلم از تارانتينو می‌بينين. مثل اين می‌مونه که برين کنسرت متاليکا و بگين بی‌زحمت صدا رو کم کنين»!

Sunday, April 16, 2006

چند تا نکته

۱. يه نفر چند سال پيش می‌گفت مقاله‌های منو که توی مجله‌ها خونده بود فکر کرده بود با يه آدم ميانسال طرفه ولی وقتی وبلاگم رو خوند فهميد که نويسنده يه جوون بوده. من معمولا سعی می‌کنم اينجا با نثر خيلی خودمونی و غيررسمی بنويسم. راستش از نوشته‌های کتابی و رسمی خيلی خوشم نمياد، مخصوصا برای وبلاگ. پس احتمالا همين رويه رو ادامه می‌دم.
۲. اين فيلمها و امتيازهايی که سمت راست می‌بينين مربوط به فيلمهايی می‌شه که اخيرا ديدم و توی IMDB امتياز دادم. من معمولا موقع امتياز دادن سخت‌گير نيستم و خوبی‌های فيلم پررنگ‌تر به چشمم مياد برای همين به ندرت فيلمی با امتیاز زير ۵ می‌بينين. البته دليل ديگه‌ش هم اينه که معمولا فيلمهای شناخته‌شده رو برای ديدن انتخاب می‌کنم.
۳. اون اوايل که اين وبلاگ رو زدم قصدم اين بود که فقط صحنه‌های تماشايی و تاثيرگذار فيلمها و کتابها رو توصيف کنم که کم‌کم جهتش کاملا عوض شد. ولی حتما اين کار رو خواهم کرد...

Friday, April 14, 2006

خرده‌خاطرات

چند تا خاطره از فيلم ديدنهای قديم:
۱. چند سال پيش مجله گزارش فيلم يه سالنامه درمی‌آورد که داستان فيلمهای سال رو کامل می‌نوشت و کنارش يه نقد کوتاهی هم می‌ذاشت. من هم به عنوان سرگرمی مجله رو ورق می‌زدم و داستانها و بعضا نقدها رو که جالب به‌نظر می‌اومد می‌خوندم. يه روز گذرم به يه فيلمی به اسم «بزرگراه گمشده» خورد. داستانش رو يه بار خوندم ديدم چند تا جمله بی‌ربط پشت‌سرهم بود. نقدش رو هم خوندم که از داستانش هم جفنگ‌تر بود. با خودم گفتم عجب چرندياتی می‌سازن. چند ماه بعدش لابلای چند تا فيلم ديگه اين رو هم گرفتم ولی هيچوقت انگيزه‌ای نداشتم ببينمش. خورد به کنکور و اللی‌تللی‌های بعد کنکور و خلاصه يه روز شانسی گذاشتمش و تا آخرش ميخکوب شدم و اين فيلم تبديل شد به معشوق سلولوييدی من و دروازه ورودم به سينمای هنری يا به عبارتی هنر سينما...
۲. از يه آقايی فيلم می‌گرفتم. يه روز گفت يه فيلم مکزيکی هست که خيلی سروصدا کرده. اسم فيلم «آمورس پروس» بود. خلاصه به زور بهم فروختش. من يه روز با دور تند ديدمش که ببينم می‌شه خانوادگی ديدش يا نه. ديدم همش دعوای سگها با همديگه‌اس و تو محله‌های فقيرنشين مکزيکوسيتی می‌گذره و آدمهای ژولی‌پولی رو نشون می‌ده و خلاصه همچين جالب نبود. بعد چند ماه گذاشتمش يه ربعش رو ببينم که نه تنها تا آخرش پلک هم نزدم که تا چند روز ذهنم رو درگير کرد. الان هم به نظرم از فيلمای ۲۰۰۰ به اين طرف بهترينه.
۳. وقتی اول راهنمايی می‌رفتم مثل اکثر بچه‌های هم‌سن‌وسالم (پسرها البته) سريال جنگجويان کوهستان رو دنبال می‌کردم. قسمت آخرش اينجوری بود که «کائوچيو» توی بيابون با پای پياده فراری شده و «لين چان»‌ با اسب دنبالشه. وقتی به هم می‌رسن، «لين چان» يه قمقمه آب برای «کائوچيو» می‌ندازه. «کائوچيو» قمقمه رو باز می‌کنه و آبش رو زمين می‌ريزه و در همون حال می‌گه‌ «اگه تشنه باشم خون تو و اگه گشنه باشم گوشت تو رو می‌خورم». من اون موقع با عقل ناقصم کلی با اين مونولوگ حال کردم و فکر می‌کردم بهترين جمله تاريخه...

Wednesday, April 12, 2006

يادی از استاد

نمی‌دونم چرا يهويی ياد يه جمله از «ايرج کريمی» راجع‌به کيسلوفسکی (کارگردان سه رنگ و ده فرمان و ...)‌ افتادم:
اهميت کيسلوفسکی در اين بود که احساسات و سانتی‌مانتاليسم رو به سينمای هنری اروپا آورد، سينمايی که در اون زمان تحت تاثير فيلمهای خشک و بی‌روح «اينگمار برگمن»‌ و «آندری تارکوفسکی» قرار داشت.
***
بالاخره اسم اين کارگردان نازنين چطوری بايد نوشته بشه؟ کيشلوفسکی؟ کيسلوفسکی؟ کيسلوفشکی؟ کيشلوفشکی؟ کيژلوفسکی؟ ...

ترجمه نامها

جالبه که بعضی وقتها اسم فيلمها غلط ترجمه می‌شه و ترجمه غلط توی فرهنگ می‌مونه و بارها و بارها استفاده می‌شه. اين دو تا مثال از دو تا فيلميه که اخيرا ديدم و معنی‌شون با ديدن فيلم مشخص می‌شه که چيز ديگه‌ای بوده ولی ديگه اينقدر معادل اشتباه جا افتاده که تغييرش تقريبا محاله:
۱. رابط فرانسوی (French Connection): اين فيلم به «ارتباط فرانسوی» ترجمه شده ولی اينجا connection معنی رابط می‌ده و توی فيلم چند بار صريحا از connection به عنوان فردی که رابط بين دو يا چند نفره ياد می‌شه.
۲. خارش بعد هفت سال (Seven-Year Itch): اين کمدی کلاسيک تو فارسی به «خارش هفت ساله» مشهوره. ولی داستانش درباره مرديه که به مدت هفت ساله که زن و بچه داره و حالا که زن و بچه‌اش مسافرت رفتن وسوسه خيانت و دختربازی به سرش می‌زنه. وقتی يه مقاله روانشتاسی می‌خونه توش اشاره به اين شده که مردهای متاهل سر هفتمين سال ازدواج دچار خارشی می‌شن که نشونه نيازشون به خيانت کردنه! در واقع اسم انگليسی فيلم هر دو معنی رو می‌رسونه ولی با ديدن فيلم مشخص می‌شه که منظور اون خارشی بوده که بعد هفت سال رخ می‌ده نه اينکه خارشی که هفت سال همراه آدمه. البته الان که دارم فکر می‌کنم «خارش هفت ساله» هم می‌تونه هر دو معنی رو بده ولی معنی اشتباهش واضح‌تره، نه؟

Sunday, April 09, 2006

کمی هم سياست

اصلا قرار نيس راجع‌به وضع فعلی عراق صحبت کنيم. اصلا قرار نيس راجع به نيات پشت پرده آمريکا از حمله به عراق صحبت کنيم. فقط قراره از اين حرف بزنيم که آيا حمله به عراق کار درستی بود يا نه. وقتی بوش تهديداتش رو عليه صدام علنی و تشديد کرد، صلح دوست‌ها و روشنفکرای عالم همه جلوش صف کشيدن و اعتراض کردن. نامه‌ها نوشته شد و طومارها امضا شد و سخنران‌ها پای منبر رفتن. نوام چامسکی‌ها و هرولد پينترها صريح‌ترين حمله‌ها رو به بوش کردن. بوش هم به اسم آزادسازی عراق و جنگ عليه تروريسم و این حرفا کار خودش رو کرد و عراق رو گرفت. نکته‌ای که هست اينه که اونايی که با جنگ مخالفت می‌کردن هيچکدوم نمی‌تونستن راه‌حل جايگزينی ارايه بدن. حکومت صدام بعد گذشت چندين دهه مثل مدفوع مونده‌ای می‌موند که سالها همينطوری مونده و از خارج به نظر می‌اومد بوی گندش از بين رفته ولی از درون داغون بود. حمله خارجی اين کثافت رو له کرد و باعث شد بويش بلند بشه. رژيم صدام چنان خفقانی ايجاد کرده بود که هيچ حرکت اصلاحی از درون امکانپذير نبود. اوضاع مردم داغون بود. بايد از بيرون تلنگری وارد می‌شد. جناب کلينتون دموکرات با سياست نفت در برابر غذاش فقط وضع رو بدتر کرده بود و اگه همين وضع ادامه پيدا می‌کرد قحطی اجتناب‌ناپذير بود. البته قطعا اوضاع الان عراق خوب نيس که مسلما خود آمريکا مقصر اصليه اين وسط. ولی منظور من فقط نفس حمله به عراق بود که بر خلاف باور رايج به نظر من کار درستی بود که متاسفانه به بيراهه کشيده شد.

Saturday, April 08, 2006

انتخاب

اخيرا يه مساله فلسفی برای دوستام مطرح کردم (که فکر کنم يه مساله کلاسيکه). برام جالب بود که چقدر بعضی جوابها متفاوت با چيزی بود که من فکر می‌کردم. مساله از اين قراره:
فرض کنين ناخدای کشتی‌ای هستين. وسط اقيانوس طوفان می‌شه و آب توی کشتی مياد و خلاصه برای نجات کشتی، شما به عنوان ناخدا مسووليت دارين که تصميم بگيرين آيا نصف مسافرا رو توی آب بندازين يا نه. اگه نصف مسافرا از کشتی خارج بشن احتمال نجات بقيه و کشتی خيلی بالا می‌ره و اگه همه توی کشتی بمونن احتمال نجات خيلی پايين مياد. آيا از لحاظ اخلاقی مسوول مرگ نصف مسافرا شدن درسته يا نه؟

اين قضيه منو ياد داستان فيلمی انداخت. «مريل استريپ» در فيلم «انتخاب سوفی» (به کارگردانی «آلن جی. پاکولا») نقش يک زن بازمانده از اردوگاه‌های نازی رو بازی می‌کنه که بعد گذشت سالها در تلاشه گذشته رو فراموش کنه و زندگی جديدی رو شروع کنه ولی تصميمی در گذشته دائما جلوی چشمش ظاهر می‌شه: وقتی در اردوگاه نازی‌ها بود مجبور می‌شه يکی از دو تا بچه‌هاش رو انتخاب کنه و اون يکی رو به دست مرگ بسپاره و اين تصميم (که کدوم فرزند رو انتخاب کنه) به ‌شکل رعب‌آوری در زندگيش تاثير می‌ذاره و عملا امکان فراموش کردن گذشته رو ازش می‌گيره.

اينجور مواقع چکار بايد کرد؟

Wednesday, April 05, 2006

زنها و همجنس‌بازان و اقليت‌ها

من احساس می‌کنم وقتی زنها پشت دوربين قرار می‌گيرن تا فيلم فمينيستی بسازن يا وقتی يه کارگردان همجنس‌باز قراره فيلمی درباره مشکلات همجنس‌بازها بسازه ذوق‌زده می‌شن. نمی‌دونم اين مساله بخاطر پيش‌فرضيه که من دارم يا واقعا همين‌جوريه که می‌گم. به نظرم يهو از اين‌که فرصت حرف زدن براشون پيش اومده و يه تريبون جلوشونه که می‌تونن حرفشون رو بزنن يادشون می‌ره که بايد در کنار انتقاد اجتماعی يه محصول هنری هم ايجاد کنن. مثالهاش در مورد زنها می‌تونه «تهمينه ميلانی» در ايران، «کاترين بريا» در اروبا و «جين کمپيون» در آمريکا (و قبلش استراليا) و در مورد همجنس‌بازها می‌تونه «فرانسوا ازون» و «پدرو آلمودوار» ‌باشه. آدم فيلمشون رو که می‌بينه می‌گه اين چرا اينقدر عصبانيه. شخصيت مردها توی فيلمای زنها اکثرا خوب درنمياد و خيلی استريوتيپيک (قالبی) ‌می‌شه، انگار که خانم کارگردان هول شده که دوربين دستش افتاده و بايد همه دق دلی‌هاش رو سر مردهای بدجنس خالی کنه و به نسبت کمتری هم در مورد همجنس‌بازها همينطوره. به نظرم ايده‌آل وقتيه که يه آدمی غير اين اقليت خاص پشت دوربين باشه. مثلا «تلما و لوييز» يکی از دورانسازترين فيلمهای فمينيستی آمريکا، به کارگردانی «ريدلی اسکات» ساخته شد ولی از روی فيلمنامه يک زن (کالی کوری) و احتمالا اسکات تونسته تندروی‌های نويسنده رو بگيره و از زنها و مردهای فيلمش چهره‌ای انسانی ارائه بده. در مورد فيلمهای همجنس‌بازی هم می‌شه به همين «کوهستان بروکبک» اشاره کرد که تقريبا هيچکدوم از عوامل اصلی فيلم واقعا همجنس‌باز نبودن. کلا آدمی که از بيرون به قضيه‌ای نگاه کنه می‌تونه قضاوت بهتری داشته باشه تا کسی که با موضوعی مستقيم درگيره.

پانويس: از آوردن نام اين دو گروه (زنان و همجنس‌بازان)‌ کنار هم قصد توهين به فرد يا دسته‌ای رو نداشتم و صرفا جنبه مثال از اقليت رو داشتن.

Monday, April 03, 2006

باز هم پدرخوانده

دوست نداشتم راجع‌به فيلمی بنويسم که وقتی اسمشو کنار اسم کارگردانش توی گوگل سرچ می‌کنی حدود يه ميليون صفحه رو پيدا می‌کنه و صدها هزار مطلب راجع‌بهش نوشته‌ان و احتمالا گفتنی‌ها دربارش گفته شده ولی باز دلم نيومد راجع به محبوب‌ترين فيلم‌ام در تاريخ سينما*، يعنی «پدرخوانده»، ننويسم، مخصوصا که حالا بازی کامپيوتری‌ش به بازار اومده.
«پدرخوانده»، بارزترين نقطه اتصال سينمای هنری با سينمای مردمی و يکی از بزرگترين موفقيت‌های پيوند سينما و ادبيات و يکی از پرحرف‌ترين و پرلايه‌ترين آثار هنری قرن اخير است. از معدود فيلماييه که صحنه به صحنه‌ش ديدنيه و اکثر سکانس‌هاش هرکدوم به تنهايی ارزش يه فيلم کامل رو دارن، با ابتدايی‌ترین کنش‌ها و وسوسه‌های انسان (خيانت، دورويی، صداقت، سپاسگزاری، عشق، شقاوت و ...) سروکار داره، انواع عشق (زن و مرد، پدر و پسر، پدر و دختر، برادر و خواهر)‌ درش وجود داره، مذهب و آفت‌های اون رو به بهترين شکل نشون می‌ده، از بهترين فيلماييه که ذات سياست و بازی قدرت رو نشون می‌ده بدون اينکه بطور مستقيم سياسی باشه. بازيهای اين فيلم از «مارلون براندو» گرفته تا «رابرت دووال» فوق‌العاده‌ان. موسيقی «نينو روتا» خاطره‌انگيزترين موسيقی‌ايه که تابحال شنيدم. صحنه‌های فيلم بارها سر کلاسهای فيلمسازی تدريس می‌شن. می‌تونم دربارش ساعتها بنويسم و باز هم حرف برای گفتن باقی بمونه. فکر کنم تنها فيلميه که اسم شخصيت‌های بيستم و سی‌امش هنوز توی ذهنمه، بيشتر از هر فيلم ديگه‌ای درباره حاشيه‌هاش خوندم و در کنار چند تا فيلم ديگه بيشتر از بقيه، ديالوگ‌هاش رو حفظم. خشونت درونی جمله «پيشنهادی بهش می‌دم که نتونه رد کنه» يا عاطفه درونی جمله «مردی که با خانواده‌اش نباشه مرد واقعی نيس» که از زبون يک پدرخوانده ظاهرا بی‌رحم جاری می‌شه ورد زبانمه.
کلکشن سه‌گانه «پدرخوانده» تنها مجموعه دی‌وی‌دی اوريژینالی هست که يه نسخه ازش توی ايران دارم و يه نسخه اينجا که هرجا که بودم و اراده کردم بتونم ببينم. اگر کسی هيچ فيلمی در عمرش نديده باشه و بخواد فقط يه فيلم ببينه بی‌شک «پدرخوانده» رو پيشنهاد می‌کنم.

* در اين مورد‌ (انتخاب بهترين فيلم زندگی‌ام) فيلمهای «ديويد لينچ» رو جدا کردم. بخاطر ارادت و رابطه خاصی که با لينچ و فيلمهاش دارم، نمی‌تونم اصلا به فيلماش با ديد انتقادی نگاه کنم و به همين دليل نمی‌تونم اونها رو با بقيه مقايسه کنم.