.comment-link {margin-left:.6em;}

سکوت سنگين

Monday, May 29, 2006

من و پيکاسو

در يه برهه از زندگيم فکر می‌کردم آدم اگه از يه اثر هنری خوشش مياد بايد حتما اين خوش‌اومدن رو توجيه‌ کنه. اين حس وقتی که شروع کردم به نوشتن نقد فيلم در مطبوعات (البته اون موقع خيال می‌کردم که نقد می‌نويسم الان مدتيه که به اين نتيجه رسيدم که اراجيفی بيش نبودن و همی دانم که نادانم) تشديد شد. بايد برای هر خوش اومدن و بد اومدنی دليل می‌تراشيدم. از تعريف‌های خشک و خالی و بدون پشتوانه مثل «خيلی قشنگ بود»، «خيلی خوش‌ساخت بود» يا «خيلی خوب بازی می‌کرد» بدم می‌اومد. با اين حال بعضی وقتها از يه نقاشی، يه سکانس، يه ديالوگ، يه فيلم يا يه داستان خوشم می‌اومد ولی دليلش رو نمی‌دونستم. اخيرا يه روز در ونکوور به طور تصادفی چشمم به يه نقل قولی از پيکاسو افتاد که ترجمه‌ دم‌دستی‌اش اينجوريه:‌ «هنر، به‌کار بردن معيارهای زيبايی نيست بلکه آن چيزی‌ است که غريزه و مغز فرای هرگونه معياری ادراک می‌کنند. وقتی زنی را دوست داريم سايز ران‌هايش را اندازه نمی‌گيريم»
من حالا ترجيح می‌دم از معيارهای زيبايی‌شناسی خودم در مورد زنان حرفی نزنم و نگم چه چيزهايی رو اندازه می‌گيرم ولی با شناختی که از پيکاسو دارم می‌دونم وقتی درباره زنها حرف می‌زنه می‌دونه داره چی‌ می‌گه (همونقدر که آثارش زياده معشوقه‌هاش هم زياد بودن). جدا از شوخی، بعد خوندن اين جمله آرامشی بهم دست داد. کاری به نوشته‌هام ندارم چون آدم اگه درباره يه اثر هنری می‌نويسه وظيفه داره واسه حرفهاش پشتوانه داشته باشه ولی در صحبت‌های روزمره و نوشته‌های غيررسمی‌اش اجازه داره بگه «تونستم اين شخصيت رو حس کنم» يا امثال اين. ديگه مشکلی ندارم که بلند اعلام کنم فيلمهای «هاوارد هاکس» رو چه در زمينه فيلم نوآر و چه کمدی بيشتر از «بيلی وايلدر» دوست دارم يا در حالی که «مايکلانجلو آنتونيونی» رو می‌پرستم از «فدريکو فللينی» زياد خوشم نمياد.

Friday, May 26, 2006

بديهی يا تلويحی؟

فيلم به عنوان يه قالب هنری نبايد خيلی راحت و صريح حرفش رو حاضر و آماده در اختيار مخاطبش قرار بده. هرچند با فيلمهای غامض و الکی پيچيده که فقط سعی دارن با قطار کردن يه سری صحنه و ديالوگ نامفهوم بيننده رو گيج کنند و به نوعی خودشون رو مهم جلوه بدن مخالفم ولی يه فيلم خوب (نه لزوما هنری) بايد به نوعی سرنخ‌های کافی رو با ظرافت انتقال بده و برای تفکر و تخيل بيننده‌اش جايی بذاره. مثلا يکی از دلايلی که «ديويد لينچ» در مورد فيلماش حدالامکان مصاحبه نمی‌کنه اينه که به قول خودش «توضيحات اضافی قدرت تخيل رو از بين می‌بره». به اين مثال ظريف توجه کنيد:
«ديويد کراننبرگ» در فيلم «سوءسابقه» (سابقه خشونت، History of Violence) سعی کرده از دغدغه‌های شخصی خودش فاصله بگيره و يه فيلم نزديک‌تر به مخاطب عام بسازه و در نتيجه اشاراتش واضح‌تر و به‌نوعی همه‌فهم‌تر شدن. داستان فيلم همونطور که قبلا هم نوشته بودم درباره مرديه به نام تام که قبلا آدمکش بوده و حالا توبه کرده و خانواده تشکيل داده و يه رستوران محلی رو اداره می‌کنه. دو تا سارق حرفه‌ای به رستورانش حمله می‌کنن و او موفق می‌شه هر دو رو بکشه و تبديل به قهرمان می‌شه و از همين طريق همدستان سابقش پيداش می‌کنن و سراغش ميان. از طرفی بعد اين ماجرا پسرش توی مدرسه برای اولين بار با يکی از همکلاسی‌هاش درگير می‌شه و کتک‌کاری می‌کنه و واسه همين از مدرسه اخراج می‌شه. توی خونه ، تام با عصبانيت به پسرش می‌گه «توی اين خونواده ما با مخالفان‌مون کتک‌کاری نمی‌کنيم» (يا يه چيزی شبيه اين). پسره هم با تمسخر جواب می‌ده «آره. می‌کشميمشون».
بعضی از منتقدا از اين ديالوگ کوتاه فيلم تعريف کردن و گفتن کل فيلم در اين جمله خلاصه شده و اينکه چطور خشونت در يک خانواده (در مقياس بزرگتر جامعه) واگيرداره و آيا خشونت در ژن ما بصورت کد شده وجود داره و فقط منتظره که تحريک بشه و آيا اين قضيه موروثيه (اتفاقا بعدا معلوم می‌شه که رييس جنايتکارا کسی نبوده جز برادر خونی خود تام!). از اين زاويه نگاه کنيم اين صحنه قشنگه ولی صرفا تاکيد بيشتر بر چيزيه که اگر بيننده فيلم رو دقيق ببينه بهش می‌رسه. يعنی از درگير شدن تام در حادثه قتل و درگيری پسرش در مدرسه و تغيیر لحن و اتمسفر خونه و روابط می‌شه به منظور نهايی کارگردان رسيد. انگار که اين ديالوگ فقط اينجاس که مخاطبين عام‌تر رو متوجه قصد سازنده بکنه و اينجا کراننبرگ مثل معلميه که سر کلاس درس رو دو بار می‌ده که شاگردهای ضعيف‌تر هم بفهمن. شايد واسه همينه که مي‌گن بهتره کارگردانهای مستعد بدون توجه به گيشه، فقط فيلم خودشون رو بسازن...

Wednesday, May 03, 2006

صحنه‌های ماندگار - ۳

فيلم:‌ دسته سيسيلی‌ها (۱۹۶۹)
ويتوريو ماناليز (ژان گابن) سردسته يک گروه گانگستره که عمليات پيچيده جنايتکارانه انجام می‌دن، اخيرا روژه سارته (آلن دلون) رو هم به خدمت گرفته که قدرت خودش رو بيشتر کنه و در همين حال طرح دزدی عظيمی از يک نمايشگاه جواهر در پاريس رو در سر می‌پرورونه. از طرفی سربازرس لوگوف (لينو ونتورا) پليس مصمم و بااراده‌ايه که هرطور که شده می‌خواد اين باند رو دستگير کنه. سربازرس اخيرا سيگار رو ترک کرده و خيلی مقيده که ديگه طرفش نره. چند بار طی حوادثی که پيش مياد ناخودآگاه دستش به سمت سيگار می‌ره ولی سريع از تصميمش منصرف می‌شه. يکی دو بار هم بهش سيگار تعارف می‌شه که با عصبانيت پيشنهاد رو رد می‌کنه. بازی موش و گربه دزد و پليس ادامه داره تا اينکه درست وقتی سربازرس مطمئنه که همه چيز تحت کنترله و تا چند لحظه ديگه باند به دامش می‌افتن متوجه می‌شه که رودست خورده و دزدها به همراه جواهرات از مرز فرار کردن. باورش سخته. به حالتی شکست‌خورده و با لحنی عاجزانه رو می‌کنه به دستيارش و می‌گه:‌ «سيگار داری؟»