.comment-link {margin-left:.6em;}

سکوت سنگين

Thursday, February 23, 2006

نود سال بی‌عشقی

من هميشه از سوژه‌های لوليتايی خوشم می‌اومده. هميشه شيفتگی (در استفاده از واژه «عشق» عامدانه ‌احتياط می‌کنم) يه مرد ميانسال به يه دخترک جوان و سکسی و شاداب برام جالب و گيرا بوده. بخشی از علاقه‌ام به آثاری مثل خود «لوليتا»، «خنده در تاريکی»، «شيخ صنعان»، «ماه تلخ» و «زيبای آمريکايی» به همين مساله برمی‌گرده. کتاب جديد گابريل گارسيا مارکز، «خاطرات روسپيان سودا زده من» (Memories of My Meloncholy Whores) هم داستانی شبيه اين داره. پيرمرد نود ساله‌ای که زندگی بی‌عشقی داشته عاشق دخترک چهارده ساله‌ای می‌شه و اين درحاليه که تقريبا تا آخر کتاب دخترک روسپی (ولی باکره)‌ رو فقط در خواب و برهنه می‌بينه و به قول خودش اگر او رو با چشمهای باز و با لباس در خيابان ببينه نمی‌شناسدش. در مجموع از کتاب خوشم نيومد. مارکز آگاهانه خواسته از لوليتا فاصله بگيره و اثر متفاوتی خلق کنه ولی به دام کليشه افتاده و حتی بعضی جمله‌هاش هم شبيه چيزاييه که پشت کاميونا می‌نويسن: «سن به اين نيست که چند سال داری به اینه که احساس می‌کنی چند سالته» و رئاليسم جادويی «صد سال تنهايی» به اين محدود شده که آقای راوی اشاره می‌کنه که تا پنجاه سالگی با پونصد و خورده‌ای زن مختلف همبستر شده و بعدش ديگه حساب از دستش در رفته. چند جا اشاره می‌شه که راوی نود ساله داستان زندگی بدون عشقی داشته و در هر رابطه‌ای که داشته در ازای سکس به طرف پول می‌داده و حالا در روز تولد نود سالگيش احساس می‌کنه برای اولين بار عاشق شده. همه اينها به نظرم تکراريه و هر قطعه از کتاب رو قبلا به شکل ديگه‌ای توی فيلمها و کتاب‌های ديگه ديدم. از نظر نثر، طبق معمول کتابای مارکز چند جمله قشنگ پيدا می‌شه ولی موقع خوندن کتاب احساس کردم نويسنده هم مثل شخصيت اصلی‌اش سردرگم و بی‌هدفه و در لحظاتی به فکرم رسيد که آيا اگر اسم مارکز بعنوان نويسنده کتاب نبود آيا کتاب امکان چاپ پيدا می‌کرد؟ فکر کنم سندروم کهولت سن و افت هنری از سينما به ادبيات هم داره کشيده می‌شه. در آخر اين رو هم بگم که ترجمه انگليسی کتاب که توسط «اديت گراسمن» انجام شده بود تقريبا خوب و بی‌نقص بود. گراسمن قبلا کتابهای ديگه مارکز و همچنين آثار «ماريو بارگاس يوسا» و رمان دن کیشوت رو ترجمه کرده بوده.

Thursday, February 16, 2006

پاريس هيلتون و مادر ترزا

قرار نيس اين وبلاگ خبری باشه ولی اين دو تا خبر برام جالب بود:
۱. فيلمی داره در اروپا ساخته می‌شه به اسم «ارواح گويا» که داستان رسوايی نقاش معروف اسپانيايی «فرانچسکو گويا» و رابطه‌اش با ميوزش1 رو بيان می‌کنه. کلا فيلمهايی که درباره هنرمندها ساخته می‌شه رو دوست دارم ولی عوامل اين فيلم حداقل برای من خيلی دوست‌داشتنی هستند. «خاوير باردم» بهترين هنرپيشه حال حاضر اسپانيا (که ازش بعنوان «رابرت دونيرو»ی اسپانيا ياد می‌کنن) نقش يک راهب رو بازی می‌کنه. «ناتالی پورتمن» نازنين نقش ميوز گويا رو بازی می‌کنه و استلان اسکارسگارد سوئدی هم خود فرانچسکو گوياست. کارگردان فيلم، «ميلوش فورمن» قبلا «پرواز بر فراز آشيانه فاخته» و «آمادئوس» رو ساخته و با «آمادئوس» (که زندگی موزارت رو نشون می‌ده)‌ نشون داده که در ساخت بيوگرافی هنرمندان تبحر داره. نويسنده فيلمنامه، «ژان کلود کرير» (سبکی تحمل‌ناپذير هستی، دانتون، بل دو ژور) هستش که در پرونده کاريش ۱۲۷ اثر ديده می‌شه و با بزرگترين کارگردانان دنيا همکاری داشته و فيلمبردار فيلم، «خاوير اگوييرساروب»، هم قبلا تصاوير فوق‌العاده‌ای از «با او حرف بزن» (پدرو آلمودوار) و «ديگران» (الخاندرو امنابار) در خاطر ثبت کرده. همونطور که می‌بينين عوامل فيلم بين‌المللی هستن (فورمن اهل جمهوری چک، کرير فرانسوی، پورتمن آمريکايی اسراييلی‌الاصل، باردم و اگوييرساروب اسپانيايی، اسکارسگارد سوئدی) و به نظرم بايد از اين ملغمه انتظار کار خوبی رو داشته باشيم.



۲. بعضی وقتها يه اتفاقی می‌افته که اصول آدم رو به چالش می‌گيره. چند سال پيش که «آلن پارکر» می‌خواست «اويتا»‌ رو بسازه توی خبرها بود که مردم آرژانتين اعتراضات گسترده کردن که چرا بايد نقش قهرمان کشورشون، «اوا پرون»، رو «مدونا» خواننده مبتذل و معلوم‌الحال (به قول اونها!) بازی کنه. اون موقع من می‌گفتم که برای بازی در يه نقش که شخصيت بازيگر مهم نيس مهم اينه که چطور می‌تونه خودش رو در اون قالب درست دربياره. خلاصه اين گذشت تا ديروز که در خبرها خوندم خانم «پاريس هيلتون» وارث ثروتمند صاحب هتلهای زنجيره‌ای هيلتون که رفاه زيادی دلش رو زده و هر يه روز درميون فيلم پورن خانوادگيش از يه سوراخ درز می‌کنه بيرون، برای ايفای نقش «مادر ترزا»ی مرحوم در نظر گرفته شده! قضاوتی نمی‌کنم ولی من اگه جای «مادر ترزا»‌ بودم يجوری توی خواب «پاريس هيلتون» ظاهر می‌شدم و با التماس منصرفش می‌کردم...






۱) ميوز (Muse) يا منبع الهام معمولا فرد يا چيزی بوده که ذهن هنرمند رو بارور می‌کرده. در عمل ميوز، زن يا دختر زيبارويی بوده که با هنرمند رابطه افلاطونی يا غيرافلاطونی داشته و تاثير شگرفی در جهت‌دهی آثار هنرمند می‌گذاشته. در مورد نقاش‌ها، ميوز معمولا مدل نقاشی می‌شده. مثل نقش «اسکارلت جوهانسن» در «دختری با گوشواره مرواريد».

Tuesday, February 14, 2006

گذشته‌ها گذشته ولی از بين نرفته...

يادم مياد حوالی دو سال پيش يه مقاله‌ای می‌خوندم (اگه اشتباه نکنم توی نيويورک تايمز) که ادعا می‌کرد ظهور فيلمهايی مثل «رودخانه ميستيک»، «۲۱ گرم»، «کيل بيل» و «بازگشت‌ناپذير» که در همگی فضای انتقامجويانه حاکم است از واکنش‌های تند اجتماعی جوامع غرب و بالاخص آمريکا نسبت به حادثه يازده سپتامبر ناشی می‌شه. در اينکه تحليل اجتماعی از فيلمها خودش يک شاخه علمی هستش و اینکه چقدر سينما می‌تونه آينه جامعه و رفتار جمعی باشه و درباره اين قضيه چقدر کتابها نوشته شده که شکی نيس. در اين مورد هم به نظرم حرف نويسنده درست بود. فضای جنگجويانه و حس انتقام اونقدر بر آمريکا سايه انداخته بود که ساخته شدن چنين فيلمهايی (که عمدتا هم تلخ هستند) اجتناب‌ناپذير به نظر می‌رسيد.
اخيرا دارم به اين فکر می‌کنم مقاله‌ای بنويسم راجع به فيلمهای پارسال (۲۰۰۵) و اينکه چقدر يک تم محوری در فيلمهای مطرح و عموما هنری پارسال حاکم بوده. توی اين فيلمها شخصيت(های) اصلی داستان به دليلی به گذشته خودشون رجوع می‌کنن. در «سابقه خشونت» (History of Violence) قهرمان داستان زندگی ساده‌ای رو با زن و دو فرزندش داره که به دليل اتفاق غيرمنتظره‌ای ناچار می‌شه به گذشته فراموش‌شده‌اش برگرده، يعنی به دورانی که يک قاتل حرفه‌ای بوده ولی به قول خودش تصميم گرفته بوده دوباره متولد بشه. در «گلهای پژمرده» (Broken Flowers)، «بيل موری» نقش يک مرد دون ژوان مانند رو بازی می‌کنه که در زندگی چندين معشوقه داشته و نامه‌ای دستش می‌رسه که از يکی از اينها يک بچه داره و بايد سفر اوديسه‌ايش رو شروع کنه و مثل هفت خان رستم به عقب برگرده و با زنهای زندگيش رودررو بشه و به نوعی گذشته خودش رو مورد قضاوت خودش قرار بده. فيلم آخر «ويم وندرس» يعنی «نيا در بزن» (Don't Come Knocking) را نديدم ولی ظاهرا مضمون خيلی مشابهی با «گلهای پژمرده» دارد. در «پنهان» (Cache) يک زن و شوهر بورژوای فرانسوی همراه با پسرشون زندگی سالم و بی‌دردسری دارن تا اينکه نوارهای ويدئوی تهديدآميزی پيدا می‌کنند که از بيرون خونه‌شون گرفته شده. مرد به ناچار به تعقيب قضيه می‌پردازه و متوجه می‌شه ماجرا به کودکی فراموش‌شده‌اش برمی‌گرده، به خطايی که مرتکب شده بوده و باعث شده زندگی يک نفر کاملا عوض بشه. از قضا اون يک نفر يک مرد عربه. در «آنجا که حقيقت دروغ می‌گويد» (Where Truth Lies) دو کمدين که زمانی با هم برنامه اجرا می‌کردن و الان از هم جدا شده‌اند در ثروت خود غرق شده‌اند و به ظاهر زندگی مرفهی دارند ولی دختر بلوند زيبارويی وارد زندگی‌شان می‌شود و تلاش می‌کند از راز مرگ دختری که شانزده سال پيش در اتاق هتل آنها داخل وان حمام به قتل رسيده بود سر در بياورد. در «زندگی ناتمام»‌ (Unfinished Life) «جنيفر لوپز» نقش عروس ناخواسته «رابرت ردفورد» را بازی می‌کند که از روی ناچاری با دخترش به خانه پدر شوهر می‌آيد. شوهرش سالها پيش فوت کرده و کاراکتر «ردفورد»، کاراکتر «لوپز» را مقصر اين قضيه می‌داند و برای همين دل خوشی از او ندارد. سوال اخلاقی فيلم اينجاس که آيا اين دو می‌تونن «گذشته» خودشون رو فراموش کنن؟
اينها فقط نمونه‌هايی بودن از بين فيلمهايی که پارسال ديدم و احتمالا بعضی‌های ديگه رو نديدم و بعضی‌ها از خاطرم رفته. ولی همونطور که واضحه توی خلاصه تک‌خطی داستان هرکدوم يک گذشته دور و يک گناه قديمی ديده می‌شه که تاثير شگرفی در زندگی پروتاگونيست (قهرمان) فيلم گذاشته که به ناچار بايد يجوری باهاش کنار بياد. نمی‌خوام اينجا بگم هرکدوم شخصيت‌ها چطوری با گذشته‌اش رودررو می‌شه چون آخر فيلمها لو می‌ره (توی مقاله شايد اشاره کنم) ولی اينجوری که به نظر می‌رسه فيلمسازان کله‌گنده از آمريکا دارن دعوت می‌کنن که در رفتار گذشته‌اش تجديدنظری صورت بده و احيانا اشکال کار رو در خودش پيدا کنه و نه با فرافکنی. نکته جالب اينجاس که «سابقه خشونت» و «آنجا که حقيقت دروغ می‌گويد» هر دو کارگردانهای کانادايی دارن ولی داستانشون در آمريکا می‌گذره. کارگردان «داستان ناتمام» سوئديه ولی داستان فيلم توی آمريکاس. «گلهای پژمرده» هم که کاملا در آمريکا می گذره و عواملش هم آمريکايی هستن. «پنهان»‌ فيلم فرانسويه با بازيگرای فرانسوی و کارگردان اتريشی ولی آنقدر ساختار فيلم استعاريه که در مقياس بزرگتر خيلی واضح به تنش بين دنيای غرب و دنيای عرب می‌پردازه. در مجموع نظر شخصی من اينه که همونطور که واکنش ناگهانی به حادثه‌ای خيلی خشن و بی‌فکر می‌تونه باشه (همون مضمون انتقام) ولی بعد چند سال و با گذر زمان اين فيلمها به نوعی دعوت روشنفکرای فيلمساز از غرب هستن برای خودانديشی و پرهيز از خشونت عجولانه. البته اينکه چقدر دولتمردان از روشنفکران حرف‌شنوی دارن بحث ديگه‌ايه...

Saturday, February 11, 2006

از سر دلسوزی

احتمالا تا حالا براتون پيش اومده که برای يه شخصيت داستانی (توی رمان، فيلم و ...) احساس دلسوزی شديد کنين. معمولا اين حالت برای قهرمان داستان پيش مياد وقتی که خالق اثر به اندازه کافی برای ساختن شخصيت وقت صرف کرده و حالا می‌خواد از دلبستگی مخاطب به قهرمان داستانش استفاده ببره، واسه همين وقتی بلايی سر اين شخصيت مياد دلسوزی مخاطب برانگيخته می‌شه.
ولی يکی از شخصيت‌هايی که من شديدا براش حس دلسوزی دارم به هيچ وجه شخصيت اصلی فيلم نبوده و اتفاقا در همون اولين سکانسی که وارد داستان می‌شه جوری رفتار می‌کنه که آدم حس ترحم بهش پيدا می‌کنه. «پاول جياماتی» که معمولا نقش آدمای شکست‌خورده و سرکوب‌شده رو بازی می‌کنه (طنز قضيه اينجاس که با بازی توی يه نقشی شبيه همين توی فيلم Sideways کلی موفقيت کسب کرد) توی فيلم «قصه‌گويی» (Storytelling) نقش کوتاه يه کارگردان فيلم مستند رو داره. وقتی اولين بار وارد فيلم می‌شه کتاب سال دبيرستانی که زمانی توش درس می‌خونده رو برمی‌داره و به يه دختر همکلاسی سابقش زنگ می‌زنه. از نوع حرف زدنش معلومه که حس آزاردهنده تنهايی باعث اين کارش شده. يه کم حرفای کليشه‌ای می‌زنن. زنه ازش می‌پرسه که آيا بازيگری رو ادامه داده يا نه. جواب می‌ده که نه به درد نمی‌خورده و ولش کرده. بعد زنه می‌پرسه بعدش چکار کرده. جواب می‌ده که به دانشکده حقوق رفته ولی بعد ول کرده. زن می‌پرسه بعدش چی؟ جواب می‌ده که نوشتن رو شروع کرده. زن می‌پرسه کتابی چاپ کرده من اسمش رو شنيده باشم؟ جواب می‌ده نه ناشرها آدمای مزخرفی هستن و نويسندگی رو ول کرده. آخرش می‌گه که الان کار مستند می‌کنم. زنه می‌پرسه چيزی ساختی که من شنيده باشم؟ جواب می‌ده که نه منتظر يه وام هستم که کار اولم رو بسازم.
بعد از زن درباره خودش سوال می‌کنه و زن جواب می‌ده که ازدواج کرده و سه تا بچه داره. ظاهرا تير قهرمان ما به سنگ خورده و به نظر مياد سر مخاطبش حسابی با زندگی گرمه و وقتی برای يه آدم بيچاره تنها نداره. زن ادامه می‌ده که من الان کار دارم بايد برم بعدا بهت زنگ می‌زنم. قبل اينکه جياماتی چيزی بگه زن تلفن رو قطع می‌کنه. اوج سکانس اينجاس. بدون اينکه تاکيدی روی جمله آخر بشه آروم می‌شويم که قهرمان معصوم زمزمه می‌کنه:‌ «شايد تلفنش caller ID داشته...»

Saturday, February 04, 2006

در حسرت يک فراموشی

بعضی وقتها که در تنهايی خودت فرو رفتی ياد گذشته می افتی و آرزو می کنی که يجورايی پاکش کنی ولی فقط می تونی مايوسانه اميدوار باشی که شايد غبار فراموشی روی ذهن بعضيها بيفته...

Friday, February 03, 2006

و چند فيلم

اين هم پراکنده‌گويی‌های من درباره چند فيلم که اخيرا ديدم:

۱. امتياز نهايی (Match Point):‌ آخرين فيلم «وودی آلن» که با گروه کثيری از دوستای ونکووری (۱۳ تا ايرانی بعلاوه يه کانادايی!) به تماشايش رفتيم. «وودی آلن» کارگردان، فيلمنامه‌نويس، بازيگرِ، کمدين، نمايشنامه‌نويس، نويسنده داستان کوتاه و موزيسين آمريکايی (کاش فقط توی يکی از اين شاخه‌ها يک دهم استعدادش رو داشتم) معمولا سالی يه فيلم می‌سازه و از اين جنبه آدم پرکاری محسوب می‌شه. البته در چند سال اخير در سراشيبی قرار گرفته و معمولا هر فيلمش ضعيف‌تر از قبلی دراومده. ولی گويا با «امتياز نهايی»‌ دوباره به فرم برگشته، فيلمی که اصلا شبيه فيلمهای قبلی‌اش نيست. من به شخصه خيلی از فيلمهای آلن رو نديدم ولی از بين اونهايی که ديدم کشته مرده «آنی هال» و علاقمند به «منهتن» هستم. «امتياز نهايی» يک ملودرام کمدی است که داستانش با شخصيت‌های انگليسی (و يک آمريکايی) در انگليس می‌گذره. نمی‌خوام داستان فيلم رو بنويسم ولی در اين حد بگم که همين که چنين فیلمی با همچين داستانی به دام بعضی آثار سخيف هاليوودی نيافتاده و خودشو نجات داده به تنهايی جای تقدير داره. علاوه بر اين فیلم بر خلاف ظاهرش چندان هاليوودی به نظر نمی‌رسد (که البته نيست. لوکيشن و اکثر عوامل فيلم انگليسی و نيويورکی هستن) و نگاه بدبينانه آلن درش ديده می‌شه. در مجموع فيلم از حد انتظار من خيلی فاصله داشت مخصوصا بعضی از صحنه‌ها را باور نمی‌کردم «وودی آلن» پشت دوربين بوده. مثلا مقايسه کنيد صحنه ابتکاری خروج روح «دايان کيتون» توی «آنی هال» وقتی داره با «وودی آلن» عشق‌بازی می‌کنه با صحنه‌ای که ارواح «اسکارلت جوهانسن» و همسايه‌اش در خانه پسر انگليسی ظاهر می‌شوند.




۲. تصادف (Crash): کارگردان جوان آمريکايی، پل هگينز، سازنده اين اثر پرسروصدا و موفق آمريکايی است که چند داستان موازی را درباره اقليت‌های ساکن لوس‌آنجلس تعريف می‌کند. اين اقليت‌ها تا اونجايی که يادم هست چينی، ايرانی و سياه‌پوست بودند که البته يکی دو داستان ديگر موازی با آن درباره خود آمريکايی‌های سفيدپوست هست. اين سبک تعريف قصه تا حالا چندين بار توی سينما آزمايش شده که شبيه‌ترينش «برشهای کوتاه» (Short Cuts) «رابرت آلتمن» هستش. به نظر من مشکل اساسی اين فيلما اينه که داستان قهرمان اصلی نداره و واسه همين آخر فيلم که قراره سر و تهش هم بياد حالت سرگشته‌ای داره و معلوم نيس داستان بايد با کدوم شخصيت‌ها تموم بشه يا نمی‌شه فهميد کدوم شخصيت مرکزيت اخلاقی قصه رو داره. اين مشکليه که «تصادف» هم داره. به نظرم نقطه قوت فيلمهای «الخاندرو گونثالث ايناريتو» يعنی «۲۱ گرم» و «آمورس پروس» اين بود که برای اين مشکل راه‌حل‌های خودشون رو داشتن. گذشته از اين، فيلم خيلی روی مسايل نژادپرستی تاکيد کرده بود و بعد از يه مدتی ديگه اين قضيه تکراری می‌شه و آدم تعمد کارگردان و نويسنده رو احساس می‌کنه. ولی در مجموع فيلمی ديدنيه که به معضلی می‌پردازه که متاسفانه هنوز به‌طور کامل حل نشده و احتمالا با اين حالتی که اخيرا دنيا پيدا کرده تشديد هم می‌شه.



۳. سيلويا (Sylvia): اين يکی رو همينطوری از کتابخونه دانشگاه برداشتم. قبلا خونده بودم که فيلم خوبی نيس ولی از روی کنجکاوی گفتم ببينم چيه. فيلم داستان زندگی «سيلويا پلات» رو از زمان ازدواج با «تد هيوز» تا زمان خودکشی‌اش تعريف می‌کنه. يادمه اکثر انتقادا از طرف اونايی بود که سيلويا پلات و تد هيوز رو خيلی بهتر از من می‌شناختن و به نحوه ساخت فيلم خرده گرفتن. ولی جدا از اين مسايل و ارزشهای سينمايی، فيلم برای من که از «سيلويا پلات» فقط اسم آثارش رو می‌دونستم خيلی جالب بود و شخصيت عجيب و سرکش‌اش رو به من شناسوند. البته ساخت فيلم بيوگرافی هميشه مشکل‌سازه مخصوصا که درباره يه آدم معاصر فيلم بسازی که هنوز بچه‌هاش هم زنده‌ان و بالاخره هرکسی يه ايرادی می‌گيره که چرا اين شخصيت رو حذف کردی و چرا اين ماجرا رو پررنگ يا کم‌رنگ کردی و امثال اين. در ضمن به نظرم بازی «گويينت پالترو»‌ هم در این نقش سخت خيلی خوب بود و حداقل برای من يه بازيگر قابل‌اعتنا شد (چندان از بازی‌اش توی «شکسپير عاشق» خاطره خوشی ندارم).