.comment-link {margin-left:.6em;}

سکوت سنگين

Thursday, September 21, 2006

جشنواره فيلم ونکوور

اين روزها هرکس منو می‌بينه درباره فيلمهای جشنواره ونکوور و اينکه چه فيلمی رو بايد ديد می‌پرسه. برای جلوگيری از دوباره‌کاری فهرست چند تا از فيلمهايی که قراره خوب باشن (دقت کنين که گفتم قراره خوب باشن، بر اساس سابقه کارگردانها و ريويوهايی که فيلم توی جشنواره‌های ديگه گرفته و ...) و خودم حتما خواهم ديد رو اينجا ميارم. به ترتيب اولويت هم مرتب‌شون کردم. معمولا هر سال توی جشنواره يه سری فيلم گمنام هم کشف می‌شن که مسلما الان معلوم نيستن ولی با ديدن هرکدوم از فيلمهای پايين، حتی اگر در حد انتظار هم نباشن مطمئن هستين که يکی از فيلمهای مهم سال رو ديدين.



بازگشت (Volver):‌ يکی دو سال پيش «پنه‌لوپه کروز» هنرپيشه مشهور اسپانيا با «پدرو آلمودوار» قرارداد چشم‌بسته‌ای برای بازی در سه فيلم بعدی آلمودوار بست بدون اينکه از محتوای اين سه پروژه خبر داشته باشه. «بازگشت»‌ اولين حاصل اعتماد کروز به مشهورترين کارگردان زنده اسپانياست. آلمودوار در عرصه ساخت دو ژانر فيلم شهرت دارد:‌ فيلمهای درباره آدمهای همجنس‌باز و فيلمهای درباره زنان. «بازگشت»‌ هم فيلم زنانه‌ای‌ است ظاهرا به سياق فيلمهای قبلی آلمودوار (با او حرف بزن، همه چيز درباره مادرم، زنان در آستانه فروپاشی عصبی) که کمدی و سوسپانس هم قاطی ملودرام‌اش شده. «بازگشت» فيلم افتتاحيه جشنواره کن امسال بود و ريويوهای خيلی خوبی دريافت کرد.


چشمه (The Fountain): «دارن آرونوفسکی» رو با «پی» (Pi) و «مرثيه‌ای برای يک رويا» (Requiem for a Dream) می‌شناسيم. من معمولا واژه «نابغه» رو واسه هرکسی به کار نمی‌برم ولی آرونوفسکی در عرصه درک مديوم سينما، ريتم، بازيگردانی، قصه‌گويی و از همه مهمتر استفاده از تکنيک‌های سينمايی يک نابغه است. «چشمه» داستان درازی داره. فيلم قرار بود چهار پنج سال پيش کليد بخوره که به دليل انصراف «برد پيت» عملی نشد و يکی دو سال پيش «آرونوفسکی» با بودجه‌ای خيلی کمتر دوباره پروژه رو احيا کرد. «چشمه» داستان تلاش انسان برای جاودانگی و جستجوی بشريت برای يافتن چشمه زندگی است. داستان فيلم در سه دوره تاريخی می‌گذرد: ۱۵۰۰ ميلادی، ۲۰۰۰ ميلادی و ۲۵۰۰ ميلادی. و در هر سه دوره شخصيت مرد فيلم تلاش دارد که معشوقه‌اش را از مرگ نجات دهد. نقش مرد و زن را در هر سه دوره «هيو جکمن» و «ريچل وايز»‌ بازی می‌کنن. لوکيشن فيلمبرداری هم در مونترال بوده. اين رو هم بگم که با وجود تمام انتظارات، اين فيلم اخيرا در جشنواره ونيز هو شد. حدس من اينه که «مرثيه‌ای برای يک رويا» توقع منتقدا رو بالا برده بود و آرونوفسکی نتونسته سه خط داستانی رو درست جمع و جور کنه.


بچه‌های کوچک (Little Children): از تاد فيلد، کارگردان جوانی که فيلم کوچک قبلی‌اش، «در اتاق‌خواب»‌ سروصدای عظيمی به‌پا کرد و برای خود فيلد هم نامزدی اسکار رو به ارمغان آورد. امتياز «بچه‌های کوچک» توی IMDB تا اين لحظه ۸.۵ هستش. اين فيلم داستان عشق ممنوعه يک زن و شوهر متاهل رو تعريف می‌کنه که وقتی بچه‌هاشون رو به استخر می‌برن همديگه رو می‌بينن (البته به اين تک خط کليشه‌ای داستان اتکا نکنيد. مطمئن باشيد توی جهان‌بينی «تاد فيلد» قرار نيس چيز تکراری ديده بشه). جنيفر کانلی و کيت وينسلت توی فيلم بازی می‌کنن. اگر فيلمهای درباره رابطه زن و مرد رو دوست داريد حتما اين فيلم رو امتحان کنيد.


‍‍پاريس، دوستت دارم (Paris, Je t'aime): هيجده کارگردان مشهور بين‌المللی، هيجده فيلم کوتاه عاشقانه درباره پاريس ساختند. کارگردانانی مثل «اليويه اساياس» (دمون‌لاور)، «سيلون شومه»‌ (سه‌چرخه‌های بلويل)، «آلفونسو کوارون» (و مادرت هم)، «تام تيکور» (بدو لولا بدو)، «والتر سالس» (خاطرات موتورسيکلت)، «الکساندر پين» (سايدويز)، «گاس ون سنت» (فيل) و جوئل و اتان کوئن (فارگو). بازيگران مشهوری هم در اپيزودها ظاهر شدن:‌ استيو بوشمی، ناتالی پورتمن، ويلم دفو، نيک نولتی، فانی آردان، الايجا وود و ژرار دوپارديو. اينطور فيلمها معمولا به طور کامل خوب نيستن ولی مسلما از بين اين همه اپيزود و اين همه اسم گنده چهار پنج تا اپيزود خوب بايد بيرون بياد.


ملکه (The Queen): استيفن فريرز (چيزهای زيبای کثيف، Dirty Pretty Things) سراغ سوژه‌ای رفته که از سال ۱۹۹۷ و مرگ عجيب و تلخ پرنسس دايانا کسی جراتش رو نکرده بود: حال و هوای دربار انگلستان بعد از مرگ پرنسس. اينطور که می‌گن «هلن ميرن» در نقش ملکه اليزابت دوم گل کاشته و فقط برای ديدن نقش‌آفرينی او هم که شده بايد فيلم رو ديد. همين چند روز پيش توی جشنواره ونيز، هلن ميرن جايزه بهترين بازيگری و پيتر مورگان جايزه بهترين فيلمنامه رو برای اين فيلم گرفتند.


آخرين پادشاه اسکاتلند (The Last King of Scotland): اين فيلم هيچ ربطی به پادشاه اسکاتلند نداره. بر مبنای رمان معروف «ژيل فودن»، آخرين فيلم «کوين مک‌دونالد» داستان يک دکتر اسکاتلندی رو تعريف می‌کنه که به هوای باز کردن يک کلينيک به اوگاندای زمان ديکتاتوری «ايدی امين»‌ سفر می‌کنه. بر اثر ماجرايی «ايدی امين» او را به عنوان دکتر شخصی خودش انتخاب می‌کند و به اين ترتيب اين دکتر اسکاتلندی وارد قلمرو خصوصی زندگی يکی از هولناک‌ترين ديکتاتورهای قرن بيستم می‌شه (مشهوره که «ايدی امين» آدمخوار بوده و گوشت دشمنانش رو می‌خورده) و درام داستان رقم می‌خوره. اينطور که بويش مياد واسه ديدن اين فيلم ملت سرودست خواهد شکوند.


نجس (The Untouchable): باز هم «بونوا ژاکو» کارگردان قديمی فرانسوی با هنرپيشه موردعلاقه‌اش، «ايسيلد لو بوسکو»، کار کرده. «لو بوسکو» نقش دختر بازيگر فرانسوی رو بازی می‌کنه که روزی از طريق مادرش می‌فهمه که پدرش در هند زندگی می‌کنه و در طبقه نجس‌ها (پايين‌ترين طبقه در آيين هندو) قرار داره. دختر، بازيگری و زندگی رو کنار می‌ذاره و به هند می‌ره تا پدرش (و هويتش) رو پيدا کنه.


راهنمای سينما برای يک منحرف (The Pervert's Guide to Cinema): يک فيلم مستند با بازی تئوريسين و فيلسوف مشهور، اسلاووی ژيژک. اين فيلم دو ساعت و نيمه تلاش می‌کنه انحراف جنسی را در سينما ريشه‌يابی کنه و از فيلمهای متعدد مثال مياره، چه فيلمهای قديمی‌تر که چنين مضامينی درشون ضمنی‌تر بوده (مثل هيچکاک) و چه جديدترها (مثل لينچ). تا اونجا پيش می‌ره که حتی فيلمهای کارگردانان باتربيتی و نجيبی مثل کيسلوفسکی يا تارکوفسکی رو هم وارد بحث می‌کنه. ظاهرا بعضی صحنه‌ها رو هم بازسازی کردن (مثل صحنه کمد ديواری «مخمل آبی»). بايد فيلم جالبی باشه.


يکشنبه‌ای در کيگالی (Un Dimanche a Kigali): اين فيلم رو تونستم ببينم. کارگردان مستندی به رواندا سفر می‌کند تا درباره ايدز فيلم بسازد. اونجا عاشق دختر سياهپوستی می‌شه و با او ازدواج می‌کنه. نسل‌کشی رواندا رخ می‌ده و خارجی‌ها را از کشور خارج می‌کنند. بعد از پايان نسل‌کشی، کارگردان به رواندا برمی‌گرده تا همسرش رو پيدا کنه. فيلم خيلی خوب دراومده ولی به شدت تلخه. اگه با اين سوژه‌ها حال می‌کنين از ديدنش پشيمون نمی‌شين.


آينه جادويی (Magic Mirror): «مانوئل دو اليويرا» کارگردانيه که نمی‌ميره. مشالله ۹۷ سالشه ولی عين جوونای سی ساله سالی يه فيلم داره می‌سازه. در واقع اين فيلم يکی مونده به آخر دو اليويرا محسوب می‌شه (يکی ديگه هم بعدش ساخته و الان هم مشغول ساختن يه فيلم ديگه‌اس!). آلفردا زن ثروتمنديه که آرزوی ديدن مريم مقدس رو داره و اين آرزوی عجيب او مستمسک دو شياد می‌شه که از او سوءاستفاده کنن. بايد اين رو هم اضافه کنم که فيلم درام هستش نه کمدی.


اقليم‌ها (Climates): از کارگردان مشهور ترکی، نوری بلج سيلان که فيلم قبليش، «دوردست» (Distant) يکی از جايزه‌های اصلی کن رو برده بود. باز هم تم اصلی ارتباط آدمها و ناتوانی‌شون در اين عرصه است. فيلمهای سيلان بيشترين شباهت رو با فيلمهای آنتونيونی بزرگ داره.


زندگی بيجان (Still Life): اين فيلم رو فقط برای اين آوردم اينجا که چند روز پيش در جشنواره ونيز در عين ناباوری «شير طلايی» بهترين فيلم رو دريافت کرد. «جيا ژانگ که» کارگردان نسبتا مشهوريه که مدتی فيلمهای زيرزمينی می‌ساخته (آزادی بيان در چين هم چندان تعريفی نداره!) و کم‌کم جشنواره‌ها کشفش کردن و حالا فيلمهاش خواهان پيدا کرده. من ازش يه فيلم پارسال ديدم (دنيا). بد نبود ولی کلا فيلمای «جيا ژانگ که»‌ کند هستند و در مواردی خسته‌کننده. از اسم اين فيلم هم همين برمياد. ولی بهرحال بايد ديد.


دور از او (Away from Her): در مورد کيفيت اين فيلم چيزی نمی‌دونم. نکته مهمش اينه که کارگردانش «سارا پولی» هنرپيشه جوان نسبتا مشهور کانادايی است که بازی‌اش رو توی سريال «قصه‌های جزيره» و فيلمهايی مثل «آخرت شيرين» (Sweet Hereafter) و «اگزوتيکا»‌ (Exotica) ديده بوديم. البته ظاهرا «اتوم اگويان» هم در ساخت فيلم کمکش کرده. گويا اولين فيلم «پولی» شاعرانه و عاشقانه است.

در مورد فيلمهای ايرانی جشنواره نمی‌خوام بنويسم. فقط بگم از ايران «آفسايد» (جعفر پناهی)، «کارگران مشغول کارند» (مانی حقيقی)، از دوردست (رامين محسنی) و سيزده و نيم (عباس احمدی و نادر داوودی) حضور دارن که ظاهرا همه فيلمهای خوبی هستند.

پانويس: چند تا فيلم ديگه هم بود که می‌شد بهشون اشاره کرد ولی ترجیح دادم حدالامکان فيلمهای عمومی‌تر رو پيشنهاد بدم اگر احيانا تخصصی‌تر سوال دارين يا دنبال ژانر خاصی هستين کامنت بذارين. اين رو هم بگم که جشنواره ونکوور بخاطر فيلمهای مستند و فيلمهای شرق آسیايی‌اش شهرت داره که من خيلی راجع‌بهشون ننوشتم. خصوصا امسال فيلمهای مستند ظاهرا خوبی راجع به تقابل غرب و اسلام توی جشنواره هست که می‌تونين از سايت جشنواره درباره‌شون اطلاعات بگيريد.

Wednesday, September 20, 2006

کمی هم سريال


من چه توی ايران و چه اينجا که هستم علاقه‌ای به سريال تلويزيونی و کلا تلويزيون نداشته و ندارم. سريال‌های فوق‌العاده محبوب اينجا رو هم هيچوقت دنبال نکردم ولی به اصرار دوستان دو فصل اول سريال «گمشدگان» (Lost) که ۴۸ قسمت می‌شد رو گرفتم و تماشا کردم. دو فصل اول اين سريال از شبکه ABC مدتی پيش پخش شده و فصل سومش قراره از ۴ اکتبر شروع بشه. داستان «گمشدگان» ماجراهای چند نفر مسافر يک هواپيمای مسافربری از استراليا به آمريکا رو به تصوير می‌کشه که هواپيماشون بين راه در جزيره ناشناسی سقوط می‌کنه و بازماندگان سقوط تلاش می‌کنند خودشون رو نجات بدن. در همين حال اين جزيره سکنه عجيب‌غريبی داره که چندان با اين مهمون‌های ناخوانده مهربان نيستند. ضمن آنکه خود شخصيت‌های اصلی بازمانده از سقوط هم کم و بيش با هم مشکلاتی دارند که تنش های سريال رو تشديد می‌کنه. ولی نکته‌ای که باعث شد به اين سريال علاقمند بشم (غير از کشش‌های ذاتی سريال) فلاش‌بکهاييه به گذشته شخصيت‌های اصلی. قالبی که سازندگان سريال انتخاب کردن به اينصورته که در هر قسمت يکی از شخصيت‌ها رو انتخاب می‌کنن و ضمن اينکه نقش اون شخصیت رو در اون قسمت پررنگ‌تر می‌کنن در چند جای همون قسمت سريال به گذشته شخصيت فلاش بک می‌زنن و معمولا ماجراهای اون قسمت در جزيره ارتباطی روانی-استعاری-منطقی با قسمتهايی که از گذشته شخص می‌بينيم داره. از نکات خوب سريال فيلمنامه خوبشه که اکثر شخصيت‌ها رو محکم ساخته (خصوصا ساير، سعيد، کيت و هرلی) و بعضی از رابطه‌ها رو خوب درآورده (مثلث «جک، کيت، ساير» يا رابطه سان با کيت يا جان با کلِر)، علاوه بر اينها، سيستم اطلاع‌رسانی قطره‌ای سريال از نکات مثبتشه: سرنخ‌ها رو يکی دو قسمت زودتر می‌ندازه و بعد از اونها استفاده می‌کنه يا در چند مورد می‌تونه با موفقيت بيننده رو فريب بده. آخر هم اينکه مثل خيلی از سريال‌های تلويزيونی که سرشون به تن‌شون می‌ارزه ارجاعات فراوانی به فرهنگ پاپ و فلسفه و علوم ديگر درش وجود داره (اسم دو تا از شخصيت‌ها، جان لاک و ديويد هيوم از نام فيلسوف‌های واقعی گرفته شده) و تا اونجايی که حوصله و شعور بيننده غربی اجازه می‌ده فلسفه و روانشناسی هم واردش کردن .
از نکات منفی سريال می‌شه به خام بودن بعضی شخصيت‌ها اشاره کرد (مثل چارلی يا تا حدی مايکل) يا اشکالاتی مثل سياهی‌لشکری که به طرز آزارنده‌ای واقعا زيادی هستند (بعضی از مسافرين هواپيما فقط سر تشييع جنازه‌ها حاضر می‌شوند يا وقتی قرار است خودشان بميرند) و شايد بهتر بود واقعا همان چند نفری که شخصيت‌های اصلی هستند زنده می‌ماندند. چند تا سرنخ در چند جای سريال هست که راه به جايی نمی‌برند و بعيده که توی فصل سوم پی گرفته بشن. همچنين فصل دوم نسبت به فصل اول افت محسوسی داره. به نظر مياد سازندگان سريال توجه‌شان به جذاب‌تر کردن سريال جلب شده و در بعضی‌ جاها صرفا می‌خواستن داستان را پيش ببرن بدون توجه به اينکه آيا از فلان شخصيت فلان کار می‌تواند سربزند يا نه و اين باعث شده بعضی کاراکترها کاملا عوض بشن (خصوصا جان). بعضی پيرنگ‌های سريال هم کليشه‌ای هستند که البته با توجه به اينکه با يه سریال تلويزيونی طرف هستيم می‌شه گفت توجيه پذيره (همزمانی تولد يه نوزاد با مرگ يکی از شخصيت‌های اصلی و ...).
ولی در مجموع سريال خيلی خوبيه که اگه بهش دسترسی داريد حتما ببينيد گرچه نمی‌تونم با سريال‌های ديگه مقايسه‌اش کنم چون همونطور که گفتم سريال‌بين نيستم.