.comment-link {margin-left:.6em;}

سکوت سنگين

Monday, March 26, 2007

شوخی با بزرگان

اگر کارگردان‌های مختلف بخواهند در فيلم‌شان سکانس عبور از خيابان داشته باشند هرکدام چطور آن صحنه را پرداخت می‌کنند؟ (اميدوارم هنرمندان ايرانی مطرح شده در اين مطلب اگر گذرشان به آن افتاد به دل نگيرند)

استيون اسپيلبرگ: پسر بچه مادرش را آن سوی خيابان می‌بيند و برايش دست تکان می‌دهد. مادرش لبخند بر لب دارد. پسر بچه وارد خيابان می‌شود تا به مادرش برسد. ناگهان دايناسوری به او حمله می‌کند ولی پسرک با دايناسور دوست می‌شود و با هم راه می‌افتند. ناگهان به يک موجود فضايی بی‌ريخت می‌رسند ولی با او هم دوست می‌شوند و گذرشان به يک کوسه می‌افتد که از اقيانوس بيرون افتاده. با او هم دوست می‌شوند و همگی به مادر پسرک می‌رسند. ناگهان پدرش هم از راه می‌رسد و مادر را بغل می‌کند. پسرک از خوشحالی جيغ می‌کشد و همگی زندگی خوب و خوشی را با هم آغاز می‌کنند.

ابراهيم حاتمی‌کيا:‌ به تعداد جناح‌های سياسی ايران، مردهايی را می‌بينيم که می‌خواهند از خيابان رد شوند. همگی چند سال قبل جبهه بوده‌اند. يکی‌شان می‌لنگد. از جيب بغل همه‌شان گوشه يک پلاک فلزی بيرون افتاده است. اسم‌هايشان بر وزن «فاعل» است و اسم همسرانشان يکی در ميان فاطمه و زهرا است. هرکدام به نفع يک جناح سياسی حرف می‌زند و دوربين از آنی که به نفع جناح سياسی موردعلاقه حاتمی‌کيا حرف می‌زند يواشکی کلوزآپ می‌گيرد. وقتی فيلم به وزارت ارشاد می‌رود جناح سياسی حاکم حرف‌های شخصيت‌هايی را که به ضررش حرف زده بودند را سانسور می‌کند و فيلم پاره‌پوره اکران می‌شود.

ديويد لينچ:‌ مرد می‌خواهد به آن‌ور خيابان برود. کوتوله مرموزی به سمت او می‌آيد و می‌گويد تو الان آنسوی خيابان هستی ولی مرد باور نمی‌کند. جلوتر می‌رود ولی می‌بيند پيرزنی عقب‌عقب راه می‌رود و با خود زمزمه می‌کند «کاتونامبالايوتيسيو». اين کلمه مرد را ياد چيزی می‌اندازد ولی نمی‌داند چيست وقتی به آن سوی خيابان می‌رسد ناگهان متوجه می‌شود که همچنان سر جای اول است. آن طرف خيابان را نگاه می‌کند ولی در کمال تعجب خودش را می‌بيند که آنجا ايستاده است. منتقدان شگفت‌زده واکنش نشان می‌دهند که «حتما فيلم خوبی بوده». نويسنده اين وبلاگ اين صحنه رو روزی ده بار نگاه می‌کند و دهان دوستانش را با آن صاف می‌کند بخاطر پوزخند بعضی‌هايشان رابطه‌اش را با آنها قطع می‌کند.

عباس کيارستمی:‌ يک کنده باريک درخت در اين سوی خيابان افتاده است. فيلمنامه اينگونه است که قرار است باد بيايد و با وزش باد به تدريج کنده به آن سوی خيابان برسد. ولی آن روز هوا ساکن است. ناگهان به کيارستمی زنگ می‌زنند که ژوليت بينوش رسيده است فرودگاه و بايد برود. دوربين را روشن می‌گذارد و می‌رود. وقتی برمی‌گردد کنده دو سانتيمتر تکان خورده. کيارستمی طبعا فيلم را تدوين نمی‌کند چون از رئاليسم آن کاسته می‌شود. فيلم بدون ديده شدن به جشنواره کن می‌رود. منتقدان نعره و فغان می‌کشند و موی خود را می‌کنند، جاناتان رزنبام می‌نويسد «ناله‌های عاشقانه طبيعت برای گذار از بحران مدرنيته در پس‌زمينه‌ای نئورئاليسم». ژان لوک گدار می‌گويد «سينما ديگر به آخرش رسيد برويم بميريم» برادران لومير از آن دنيا فرياد می‌زنند «اين همون سينمايی بود که ما اختراع کرده بوديم؟» ولی کسی صدای مرده‌ها را نمی‌شنود.

لارس فون‌ترير: زن می‌خواهد آن سوی خيابان برود تا به پسرش يا پدرش يا شوهرش يا يک مرد زندگی‌اش خدمت کند. ولی ماشين به او می‌زند و به زمين می‌افتد. عينکش زير چرخ ماشين خرد می‌شود و جايی را نمی‌تواند ببيند. مردی که از خيابان رد می‌شده او را می‌بيند و می‌پرد و به او تجاوز می‌کند. ناگهان مرد ديگری از راه می‌رسد و آن مرد را با لگد کنار می‌زند. زن می‌خواهد تشکر کند ولی آن مرد هم کمربندش را شل می‌کند و همان کار را می‌کند. زن هرطور که هست از جايش بلند می‌شود ولی پليس از راه می‌رسد او را به جرم بهم زدن نظم عمومی دستگير می‌کند. زن شروع به آواز خواندن می‌کند ولی پليس او را کشان کشان می‌برد. زن موقع اعدام آوازی را زمزمه می‌کند.

الخاندرو گونثالث ايناريتو: مرد در وسط خيابان است. به زنی می‌رسد. دوربين مرد را رها می‌کند و زن را پی می‌گيرد. ناگهان تصوير کات می‌خورد و مرد را اول خيابان نشان می‌دهد. ناگهان يک تصادف رخ می‌دهد و می‌بينيم که زن بر زمين افتاده. تصوير دوباره کات می‌خورد و مرد را می‌بينيم که دارد به راننده از دور نگاه می‌کند، هنوز تصادف رخ نداده. در آخر فيلم همراه با موسيقی آرامی همه شخصيت‌های فيلم را يکی‌يکی می‌بينيم که می‌توانند به آن سمت خيابان برسند.

پدرو آلمودوار:‌ مغازه‌های کنار خيابان به رنگ‌های نارنجی و قرمز و بنفش هستند. مردی که شبيه زنهاست و زنی که شبيه مردهاست دست در دست هم دارند از خيابان رد می‌شوند و حرف می‌زنند. از احساسات‌شان نسبت به يکديگر می‌گويند. مطمئن نيستيم که جنسيت هرکدام چيست. به آن سمت خيابان که می‌رسند پنه‌لوپه کروز را می‌بينيم. دوربين بالا می‌رود و وقتی مطمئن می‌شود نمای خوبی از شکاف سينه پنه‌لوپه کروز گرفته است تصوير کات می‌شود. بعد اکران فيلم جامعه نسوان از آلمودوار بخاطر نگاه عميقش به مسايل زنانه تشکر می‌کنند ولی آلمودوار در اصل می‌خواسته احساسات يک مرد همجنس‌باز را به تصوير بکشد ولی وقتی می‌بيند که اوضاع اينگونه است به روی خودش نمی‌آورد و در مصاحبه‌ها فقط از سينه‌های پنه‌لوپه کروز تعريف می‌کند.

محسن مخملباف:‌ از وامی که از يونيسف برای کمک به سينمای مردمی افغانستان دريافت کرده به چند نفر پول می‌دهد که برای تحقيق به دفتر جشنواره‌های اروپايی بروند و بيوگرافی داورهای جشنواره‌های آن سال را دربياورند. از آنها می‌خواهد ببينند داورها در دوران کودکی با چه اسباب‌بازی‌هايی بازی می‌کردند و در دوره دانشگاه چه کتاب‌هايی می‌خواندند. بر اساس اين اطلاعات مليت بازيگرانش و لوکيشن خيابانی که قرار است از آن رد شوند را انتخاب می‌کند. فيلمش در جشنواره‌ها جايزه می‌گيرد و با پول جايزه‌اش برای نوه سه ساله‌اش دوربين فيلمبرداری می‌خرد و به او قول می‌دهد تا سه سال ديگر از پله‌های جشنواره کن بالا خواهد رفت.

مارتين اسکورسيزی: رابرت دونيرو نقش گانگستری را بازی می‌کند که از جنايت‌هايش پشيمان است و می‌خواهد به کليسای آن‌ور خيابان برود و توبه کند. چهل سال پيش در دوران کودکی هم از اين خيابان رد شده بود و وسط خيابان با يک پسر سيسيلی مهاجر درگير شده بود. ناگهان يک ليموزين جلويش نگه می‌دارد و سه نفر از آن پياده می‌شوند و با باتوم به جانش می‌افتند. مرد کوتاه‌قدی داخل ليموزين با آرامش نظاره‌گر است. او همان جوان سيسيلی است. فيلم سروصدا می‌کند و دو سه نفر بخاطر خشونت افراطی‌اش از حال می‌روند. کلينت ايستوود از مراسم اسکار آن سال با دست پر خارج می‌شود.

مسعود کيميايی: مرد سيبيل کلفت بامرامی اين سمت خيابان ايستاده است ناگهان صدای موزيک دسپرادو می‌آيد در کمال تعجب می‌فهميم صدای زنگ موبايل اوست. گوشی را برمی‌دارد و می‌گويد «فرمايش؟ ننه تويی؟ چی شده ننه؟‌ به ابوالفضل از مادر زاده نشده کسی که رو آبجی ما دست بلند کنه». وقتی قطع می‌کند فرياد می‌زند. آب دهانش از لب بالايی به مدت هشت ثانيه آويزان می‌شود. به رفيقش زنگ می‌زند و می‌گويد نمی‌تواند به قرار تماشای خروس جنگی بيايد وقتی دوستش می‌گويد «مگه تو معرفت نداری» جواب می‌دهد که شوهر خواهرش روی ناموس‌اش دست بلند کرده. رفيقش نعره می‌کشد و می‌گويد لوطی داشتيم؟‌ يه تيليف می‌زدی ترتيب طرف رو می‌داديم». گوشی را در جيبش می‌گذارد. آيپادش را خاموش می‌کند و از خيابان رد می‌شود. وقتی آن سمت خيابان می‌رسد کلا يادش می‌رود قرار بوده کجا برود. يکی از دوستانش را می‌بيند و جهت داستان برای ده دقيقه کاملا عوض می‌شود. (معمولا فيلمهای کيميايی حداقل يک مونولوگ خوب و حداکثر همان يک مونولوگ خوب را دارد که متاسفانه در اين سکانس رخ نداد).

کوئنتين تارانتينو:‌ اوما تورمن در حالی که شلوارش شبيه زن کاراته‌باز يک فيلم هنگ‌کنگی سال ۱۹۷۶ و مدل موهايش يادآور زن بدجنس يکی از فيلمهای بروس لی است می‌خواهد برود آن سمت خيابان. تا وقتی که به نيمه خيابان می‌رسد دوربين ۸۷ تا کات می‌خورد. ناگهان ۶۴ تا ماشين مثل هم از راه می‌رسند و ۵۰۰ تا جنگجوی شمشير به‌دست از آنها خارج می‌شوند. از ديدن رييس آنها تعجب می‌کنيم چون در صحنه قبل کشته شده بود. همه اين ۵۰۰ نفر در فيلمهای ژاپنی و تايوانی نقش سياهی‌لشکر را داشته‌اند. موزيک متن فيلم شروع به نواختن می‌کند. تارانتينو اين قطعه را از صفحه‌های گرامافون مادربزرگش پيدا کرده و صاحب آن و ورثه‌اش همه مرده‌اند و تارانتينو ناچار شده حق و حقوق آن را از نوه صاحب اثر بخرد (که البته آن نوه از وجود اين قطعه اصلا خبر نداشته). طبعا اوما تورمن همه را می‌کشد و هرکدام از فيگورهايش اشاره‌ای به يکی از فيلمهای شرقی است. امير قادری در ایٰران برای فيلم غش و ضعف می‌رود و برايش در فيلم و فيلم‌نگار و دنيای تصوير و شرق و همشهری و هفت ۲۴۳۴۸ کلمه نقد می‌نويسد و چون باز هم مطلب داشته به دفتر کيهان می‌رود و از حسين شريعتمداری تقاضای يک صفحه سينمايی می‌کند. از اين ۲۴۳۴۸ کلمه ۸۰۶ تايش «استاد» و ۴۵۲ تايش «معرکه» است.

Friday, March 23, 2007

برداشت کاريکاتوری از کتاب مصور


خب طبعا اولين سوالی که بعد از ديدن فيلم «۳۰۰» از آدم می‌شود اين است که «ضد ايرانی بود؟» و چقدر سخت است که بخواهی فکر کنی که آیا چنين خزعبلی اصلا قصد داشته پيام نژادپرستانه‌ای هم بدهد يا خير. می‌گويند «مشک آن است که خود ببويد نه آن‌که عطار بگويد» و احتمالا برعکس آن‌هم صادق است و شايد بايد هرکس خودش برود اين تحفه نطنز را ببيند تا راجع‌بهش قضاوت کند. ولی بهرحال احساس دلسوزی راقم اين سطور برای توی خواننده بينواست که باعث می‌شود بگويد «افتضاح»!
تنها چيزی که از ايده مقاومت ۳۰۰ سرباز در برابر لشکر يک ميلیونی مسخره‌تر است پياده‌سازی اين ايده است. کل فيلم در اين خلاصه شده که لشکر يک ميليونی ايرانی گروه گروه مثل گوشت قربانی جلوی ۳۰۰ قهرمان اسپارتان صف می‌کشند تا سلاخی شوند. غير از جلای تصويری جذاب (که در بهترين حالت هم حتی به «سين سيتی» اقتباس ديگر از کتاب‌های «فرانک ميلر» نمی‌رسد و پس از نيم ساعت يکنواخت می‌شود) فيلم هيچی برای ارايه ندارد: قصه، شخصيت‌پردازی، نوآوری سينمايی، ديالوگ ...
می‌گويند اين فيلم استعاره‌ای تمثيلی از اوضاع دنيای فعلی است. بابا جمع کنيد اين مزخرفات را. دیگر الان طوری شده که هر فيلم که درش يک سری صف‌بندی خوبها و بدها وجود داشته باشد می‌گويند جنبه‌هايی از اوضاع سياسی روز دنيا در آن ديده می‌شود و برای عناصر بعضا بی‌معنی آن مابه‌ازای خارجی پيدا می‌کنند. با اينکه ايرانی‌های فيلم کلا هيولا و همجنس‌باز و احمق و خيلی چيزهای ديگر بودند ولی نمی‌توانم واقعا فکر کنم کسی آنقدر اين فيلم را جدی بگيرد که ديدی منفی به تمدن ايرانی پيدا کند و اگر واقعا يکی اينقدر اوضاع سلول‌های مغزی‌اش درام باشد که تصاوير «۳۰۰» را باور کند همان بهتر که باور کند! بعضی‌ها هم می‌گويند ممکن است کسی اين‌ها را قبول نکند ولی درناخودآگاه ذهنش نقش می‌بندد و به تدريج ديدی منفی پيدا می‌کند! بابا اصلا سر اين فيلم مخ و ناخوداگاه و خودآگاه و فرويد و لاکان کلا تعطيله!!
در پايان فقط افسوسی باقی می‌ماند که اثری اينچنينی بين مخاطبان عام طرفدار پيدا می‌کند و بعد از دو هفته همچنان در صدر فروش باقی می‌ماند. اثری که در آن به قدرت بازو اصالت داده می‌شود و سياستمداران فيلمش همگی حقه‌باز و ترسو و زناکار هستند و شخصيت اولش گردن‌کلفتی است که مغزش اندازه اورنی‌تورنگ هم نمی‌کشد. به قول يک نفر اين فيلم‌ها همچون مدفوع سرخ‌شده‌ای هستند که در ظرفی زراندود و با شرابی اعلا سرو شوند.

Sunday, March 11, 2007

هنر مدرن = آشغال ؟


حدود سه سال پيش در اخبار آمده بود که يک آشغال‌جمع‌کن بی‌خبر از همه‌جا داشته زباله‌های خيابان‌های لندن را جمع می‌کرده به در ورودی موزه «تيت» (Tate) می‌رسد و به خيال خودش کيسه زباله‌‌ای که کنار در بود برمی‌دارد و با خود می‌برد غافل از اينکه آن کيسه قسمتی از آثار «گوستاو متزگر» (Gustav Metzger) بوده که ده‌ها هزار دلار ارزش هنری داشته. اين واقعه بحث‌هايی را دامن زد در باب اينکه آيا هنر مدرن تبديل به زباله شده و آيا ارتباط هنرمند و مخاطب در حال نابودی است و سوالات ديگری که معمولا چنين اتفاقاتی پيش می‌کشند.
در اين شکی نيست که هنر اصيل و جسور بايد جلوتر از زمانش حرکت کند و سنت‌شکنی يکی از اصول اوليه هنر است (اگر اينطور نبود هنوز هنرمندان‌مان در غار حکاکی می‌کردند) و هرجا که حرکت نويی در هنر ايجاد شده مخالفت معاصرانش را دربر داشته (جنبش امپرسيونيسم در نقاشی و موج نوی فرانسه در سينما و ...) ولی به نظر می‌رسد هنر معاصر به يک نوع يائسگی ذهنی در خلاقيت و ارتباط با مخاطب رسيده و اکثر جاهايی که خواسته با حرکت‌های آوانگارد جلب توجه کند بيشتر پوزخند در پی داشته. معمولا وقتی هنر کلاسيک با تهديد مديوم جديدی مواجه می‌شود سعی می‌کند به نوعی مقابله کند. مثلا جنبش کوبيسم در مقابله با هنر تازه متولد شده عکاسی پا به ميدان گذاشت (بايد چيزی خلق کنيم که دوربين قادر به آفرينش‌اش نباشد) و اينطور که به نظر می‌رسد دنيای سايبر و مالتی‌مديا رقيب فعلی هنرمندان است، رقابتی که بعضی وقتها دشمنی است و بعضی اوقات دوستی ولی هنوز نتوانسته به ثبات برسد.


نقاشی «پيشخدمت آوازه خوان» اثر مشهور «جک وتريانو»

نکته ديگر اين است که درگير شدن هنرمندان مستعد و اصيل با هنر روبه‌جلو و غامض عرصه را برای سودجويانی خالی کرده که آثار تجاری و سخیف خود را به نام هنر به خريداران قالب می‌کنند، آثاری که بهترينش از بهترين‌های «جک وتريانو»‌* (Jack Vettriano) فراتر نمی‌رود...

*: من خودم آثار وتريانو را دوست دارم ولی نمی توانم آنها را آثار عميقی بنامم.